سلام بر تو و عاشورای بزرگی که در چشمهای کوچک تو خلاصه شده است.سلام بر تو که در خنکای لبخند حسین علیهالسلام رها بودی و پا به پای آبله، زخمهایش را به جستجو.سلام بر کوچکی گامهایت؛ به تو و خاطرات در آتش رها ماندهات.سلام به تو ای سئوال بزرگ تاریخ!
من رقیــــه دختر شیرین زبان شــــــــاه دینم غنچه ی پژمرده ی بـــــــاغ امیــــرالمومنینم هر دو عالم در دعا، محتاج دست کوچک مــــن تا ابد حاجـــت روا گردنــــد از یک آمینم
رقیه تنها یک امامزاده نیست؛
رقیه تنها دختر دردانه حسین علیه السلام نیست؛
رقیه، رمزی از رازهای عاشوراست.
مرغ دلم خرابه شام آرزو کند تا با سه ساله دخترکى گفتگو کند آن دخترى که قبله ارباب حاجت است حاجت رواست هر که بدین قبله رو کند
رقیه علیهاالسلام، برهان بزرگی است بر این حقیقت بزرگ که حق بر باطل پیروز خواهد شد.
رقیه علیهاالسلام، فاتح شام و سفیر بزرگ عاشوراست.
این سه سالگی اوست که در ویرانهای کنار کاخ سبز، به اهتزاز درآمده و مَکر خاندان ابوسفیان را به زانو درآورده.
دستهایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن صبر و سختی. اما تو چقدر سربلند بیرون آمدی از دردها و دلتنگیها! صبر را از چه کسی به ارث برده بودی، نمیدانم!
غم سنگینات و نالههای شبانهات، قدّ کمان شدهات و عمر کوتاهت، یادآور سوگ زهراست که در بهار به خزان نشست. روی نیلی شدهی تو هم رنگ یاس مدینه شده است.
فریاد جگرخراشت را در خشت خشت خرابههای شام مویه میکنم و وسعت رنجت را با کوهها در میان میگذارم. غبار اندوهت را هیچ بارانی نمیتواند شست.
بر کتیبههای سوخته مینویسمت و وجدانهای بیدار جهان را به قضاوت میطلبم.
همسن و سالهایت، سرگرم بازی بودند؛ اما تو انگار رسالتت بود که انسان را سربلند کنی...
هان ای دختر خورشید! تو خرابهنشین نیستی. اینک عرش را به پاس قدوم تو مفروش کردهاند.
پای بگذار! بالِ تمامِ ملایک برای گام گذاشتنت در خویش نمیگنجند. منقّشترین و گسترده ترینِ ایشان را برگزین تا محملِ تو در عروجِ بزرگ و منوّرت باشند.
وقتی میان خون و آتش، صدای گریهات، دل سنگ را میلرزاند و پاهای تاول زدهات، سختیها را گلایه میکرد، همه چشمها کور بودند و دلها سنگینتر از آن بود که بار سنگین دلت را سبکتر کند...
ای شام! ای پیچیده در حرارت عصیان! محکمتر بزن این تازیانههای پی در پی را که فردا از جای تازیانهها، هزاران بهار جوانه خواهد زد. خرابههایت، آرامگاه ملایکیست که بر دیوارههای ویرانِ شرم سر میکوبند.
مهر رقیه تو دل خسته و بی تاب منه
گنبد ناب و کوچولوش قبله و محراب منه
ام ابیهای حسین دختر زیبای حسین
یاس کبود شهر شام زینب صغرای حسین
حالا رقیه فهمید بابا دو بخش دارد بخشی به روی نیزه، بخشی به خاک صحرا
تازیانه ها، احترام تورا نگه نداشتند ، کوچههای شقی، انگشتان به خار خلیدهات را نادیده گرفتند ، دهانهای تهمت، از چشمهای معصومت شرم نکردند. دندانهای تیز و گرسنه، روشنای گیسوانت را دریدند، مردان شقاوت، کودکیات را رحم نکردند.
آری! ارکانِ این هنگامه، روزی بر صخرههای تاریخ نوشته خواهد شد.
بیت الاحزان مرا امشب صفا دادى پدر با وصال خویش قلبم را شفا دادى پدر
رقیه علیهاالسلام در کنار سر بابا:
یاابتاه مَن الذّی خضبک بدمائک (پدر چه کسی محاسنت را با خونت خضاب کرد؟)
یا ابتاه مَن الذّی اَیتمنی علی صِغَرِ سنّی (پدر جان چه کسی مرا در کودکی یتیم کرده؟)
یاابتاه لیتنی لک الفداء (ای پدر کاش من قربانت میشدم)
یاابتاه لیتنی توسدت التراب و لا أری شیبَک مخضباً بدماء (ای پدر کاش خاک مرا در آغوش میکشید تا محاسنت را به خون رنگی نمیدیدم )
او با هر ناز غریبانه، پرتویی از بیمنتهای خورشید را در دل کوچک خود میکشاند تا آن جا که از نور، سرشار شد و چهرهی زردش به سان خورشید درخشید، آن قدر که در خورشید محو شد...
چگونه است که کودکی با فهم کودکانه اش اینچنین بی امام بودن را تاب نمی آورد و در پی گمشدهاش جان میسپارد؟ حکایت غریبی ست حکایت رقیه با سر بریده پدر که فهم بشری از دریافت آن عاجز است؛ داستان دلدادگی و اطاعت محض از ولی زمان است و...
سلام بر غمهای بیانتهایت یا رقیه! اندوهت را میگذاری و میروی. میروی و کوچکی دنیا را به طالبانش وامیگذاری. اندوهت را بر صورت خرابه میپاشی و میگذری تا به لبخندی ابدی بپیوندی.
السلام علیک ایتها المظلومه الشهیده یا رقیه بنت الحسین (ع)